هر چند وقت یک بار به شخصی می گوییم: چرا مثل کودک هستید؟ و ما به این عبارت سرزنش می کنیم. دوران کودکی جنبه های بسیاری دارد ، اما با بزرگ شدن برخی از آنها ارزش از دست دادن را ندارند. از برخی جهات می توانیم از کودکان بیاموزیم و تجربه ارزشمندی را برای خود کسب کنیم.
بزرگسالان ، در مقایسه با کودکان ، اصلاً نمی دانند چگونه تعجب کنند ، یا این کار را بسیار نادر انجام می دهند. در حالی که برای یک کودک کوچک کاملاً همه چیز جدید و شگفت آور است. کودک هر تجربه ای را با خوشحالی می پذیرد و آن را مانند اسفنج جذب می کند. کودک به همان اندازه شستشو و شستن ظرف ها ، رفتن به زمین بازی جدید یا بازی با یک اسباب بازی نا آشنا خوشحال و جالب است. ما به دنبال چیز خاصی به عنوان یک دلیل برای شادی هستیم ، و چیزهای ساده ای را که دائما ما را احاطه می کنند فراموش می کنیم.
کودکان در بیان احساسات خودجوش هستند. اگر کودک غمگین است ، غمگین است؛ اگر سرگرم کننده باشد - لبخند می زند. به نظر می رسد همه چیز ساده است. اما هر چه پیرتر می شویم ، بین احساس و بیان آن ، بیش از حد فکر می کنیم. و از بیرون چگونه به نظر می رسد؟ آیا دلایل شادی وجود دارد؟ ما یا به طور کلی جلوی ابراز احساسات را می گیریم ("اکنون زمان و مکان نیست") ، یا غالباً چیزی کاملاً متفاوت از احساس خود را بیان می کنیم. بنابراین ما ، در تلاش برای نجات چهره ، ارتباط با دنیای درونی خود را از دست می دهیم ، درک خود را متوقف می کنیم. تفکر و احساس چیزهای کاملاً متفاوتی هستند. ما نیز مانند کودکان باید به خود اجازه دهیم هر احساسی را تجربه کنیم. و به این فکر کنند که چگونه آنها را در رفتار خود به اندازه کافی بیان کنند. اما بالاخره فقط برای لبخند زدن از روحیه خوب ، نیازی به فکر نیست.
اینها فقط دو جنبه است که می توانیم از آنها کودکان یاد بگیریم. با نگاه کردن به فرزند خود ، احتمالاً چیز دیگری را می بینید. اما حتی با وجود این دو مورد به عنوان مثال می توان گفت که "مانند کودک بودن" گاهی اوقات چندان بد نیست. همیشه فقط تربیت و پرورش کودکان ارزش ندارد ، شما همچنین می توانید از آنها یاد بگیرید.