حتی دشوار است تصور کنید که ما واقعاً چه آسیب هایی را در خود حمل می کنیم ، چه مقدار اشک گریه نکرده ، سخنان مهار و فریاد را در خود حمل می کنیم. چقدر درد ، کینه ، تلخی و خیلی چیزهای دیگر را برای سالها با خود نگه می داریم ، چه بار سنگینی را در طول زندگی بر دوش خود حمل می کنیم ، جرات نداریم آن را دور بریزیم و صاف کنیم. و شما می توانید بیش از یک روز و یک سال با این همه مقابله کنید ، اما همیشه این امیدواری وجود دارد که بتوانید بیشتر زباله های ذهنی را پاک کنید ، خود را از چیزهای غیر ضروری پاک کنید و خود را آزاد کنید ، به احساسات جدید ، احساسات جدید ، جدید احساسات
پدر و مادرم از 10 سالگی طلاق گرفتند. من به یاد می آورم که پس از آن احساسات خاصی در این مورد احساس نمی کردم. من با خونسردی این خبر را پذیرفتم ، وقتی مادرم با چشمان اشکبار به من گفت که پدرم دیگر با ما زندگی نمی کند کمی متاسف شدم. و من با تمام قدرت دخترانه ام سعی کردم آن زمان به مادرم کمک کنم. از آنجا که او در شیفت کاری زیاد کار می کرد ، من مسئولیت همه چیز را به عهده گرفتم: خواهر کوچکم ، تحصیل ، خرید و خرید کوپن (به یاد بیاورید دهه 90 …) ، نظم در خانه ، به طور کلی ، من خودم بسیار سالها به خود آویزان بود و این بار سنگین را به دوش می کشید. هیچ وقت کینه و عصبانیتی از پدرم نبود ، من مثل بقیه بزرگ شدم و اصولاً همه چیز با من خوب بود. موضوع طلاق هرگز در افکار من مطرح نشد ، به نظر من می رسید که در این شرایط هیچ چیز تراژیکی وجود ندارد. حتی در بزرگسالی ، من طلاق کسی را مسلم می دانستم و نمی فهمیدم که آیا این یک نوع فاجعه است.
امروز من یکی از تکنیک ها را تمرین کردم ، با کمک یکی از همکارانمان ، روی موضوعی کار کردیم که به هیچ وجه مربوط به طلاق نبود ، همه حوزه ها و سطوح در این فن دخیل بودند: افکار ، احساسات و عواطف ، احساسات در بدن. در یک نقطه ، درد در بازوی راست ظاهر شد ، آنها شروع به کار کردن آن کردند ، ناگهان از بازو بالاتر به سمت شانه حرکت کرد و در آنجا متوقف شد. با دیدن این درد ناگهان فهمیدم که او می خواهد طلاق را به من یادآوری کند. در ابتدا نمی فهمیدم این چیست ، اما ناگهان اشک در چشمان من جمع شد ، شروع به گریه کردن با صدای بلند کردم ، مانند یک کودک ، کاملا وارد حالت آن علیای کوچک شدم ، که فهمید پدر در حال رفتن است ، من می خواستم فریاد بزنم ، به پاهایم ضربه بزنم ، به طور کلی ، مثل آنچه بچه ها می توانند عصبانیت بریزند ، اما من هرگز به خودم اجازه چنین کاری را ندادم.
من خیلی برای خودم متأسف شدم ، بنابراین می خواستم از من رقتم کنم ، بغل کنم و بغل کنم اما من آنوقت آن را یا از مادرم یا از پدرم نگرفتم. پس از آن ، در کودکی ، می خواستم قوی به نظر بیایم ، فقط اکنون فهمیدم که برای دیگران ترحم برای خودم نمی خواهم. فقط اکنون فهمیدم که این آسیب روحی تا چه حد در من نشسته و مرا از خود محافظت کرده است.
پس از آن ، چنین تسکینی رخ داد ، چنین بار عاطفی قدرتمندی وجود داشت ، انرژی زیادی آزاد شد. ترحم به خود جای خود را به شادی داد ، همانطور که مشخص شد ، من خودم را ممنوع کردم که احساس کامل کنم ، زیرا وقتی مادر مادرم بد بود ، شادی کردن غیرممکن بود و من تا آنجا که می توانم از او حمایت کردم. ظاهراً من خودم را ممنوع کردم که واقعاً خوشحال شوم ، البته این همیشه نبود و من یک فرد نسبتاً خوشبینی در زندگی هستم ، اما این احساس شادی محدود همیشه وجود داشت.